... شکافهای چندهفتهیی در تومار ِوجودم بود، فصلهایی میگذشت که هیچ خاطرهی حقیقی، حس ِخاص یا بلندمدتی از آنها نداشتم: روزهایی که با هر حرکت دچار این اضطراب وسواسگونه میشدم که پیشتر دقیقاً در همین وضعیت همین کار را کردهام، همین کنج نشستهام، همین حرفها را زدهام و به قایق ِبادبانی ِگرفتار در شیشهی وزنهی کاغذ نگاه کردهام. روزی که جشنتولدم در حضور چهرههای تکراری، در محل ِتکراری و با جمعخوانی ِآوازهای تکراری برگزار میشد، ناخواسته این فکر به ذهنام متبادر میشد که تنها فرق ِجشنتولد ِامسال و پارسال، اضافه شدن یک شمع به شمعهای کیکی دقیقاً هممزهی کیک ِپارسال است. از تپهی روزگار بالا میرفتم و پایین میآمدم و سنگ همیشگی را بر دوش میکشیدم، مدام انگیزههایی ناگهانی را تجربه میکردم که البته دیریازود در تاریخی که ممکن بود در تقویم همین امسال باشد تمام میشد. اما جلو ِاین وضعیت را گرفتن در دنیای من همانقدر غیرممکن بود که احیای حماسههای قهرمانان و قدیسان. ما گرفتار ِدورهی زنبورانسان، ناانسان، شدهایم، دورهیی که روح را نه به شیطان که به حسابدار یا ناظر ِپاروزنان میفروشند...
... اینجا کارهای تکنیکی را بهراحتی میآموختند، بعضی فرآیندها را، که هنوز در کشورهای باسابقهتر محتاطانه آزموده میشد، همچون فعالیتی معمولی انجام میدادند. بازتاب پیشرفت را میشد در چمنهای مرتب، زرقوبرق سفارتخانهها، تکثر ِانواع نان و شراب و خودبینی تجار دید که عمر قدیمیهاشان به روزهای مخوف پشهی تب زرد قد میداد. بااینهمه ناگهان چیزی شبیه گردی زهرآگین، گردی شبحگونه، فسادی ناملموس، زوالی جامع، بهشکلی اسرارآمیز در هوا پخش میشد، آنچه باز بود میبست و آنچه بسته بود باز میکرد، محاسبات را به هم میریخت، چگالی ِنسبی را دستخوش تناقض و تضمینها را بیفایده میکرد. سر ِصبحی آمپول ِسرمهای بیمارستانی از قارچ پر میشد و دقت ِابزارهای دقیق از بین میرفت، الکل در بطریها میجوشید، انگلی ناشناس که به سم ِسمپاشها رویینتن بود به نقاشی روبنس در موزهی ملی حمله میکرد و مردم، ترسخورده و متاثر از حرفهای نهانی ِپیرزنی سیاهپوست که پلیس نمیتوانست پیداش کند، شیشههای بانکی را فرو میریختند که دخلی به ماجرا نداشت. همهی آنها که محرم اسرار شهر بودند در چنین وضعیتی توجیهی تکراری را میپذیرفتند: «کار ِکِرم است!» هیچکس کرم را ندیده بود. اما کرم بود و هنرش را در مختل کردن اوضاع نشان میداد، وقتی میآمد که هیچکس انتظار نداشت و محکخوردهترین و مطمئنترین تجربیات را بیفایده میکرد...
... اتوبوس از شیب بالا میکشید، محورهاش ناله میکرد، باد ِسرد را شیار میزد و در آستانهی پرتگاهها چنان رعشه میگرفت و بهسختی حرکت میکرد که انگار هر شیب را به بهای آسیبی شدید به چارچوب لکندهاش پشت سر میگذارد. چارچرخهی محزونی با سقف سرخرنگ بود که از شیبها بالا میرفت و بالا میرفت، وزناش را بر چرخهاش میانداخت و خود را در میانهی دیوارههای تقریباً قائم ِتنگه راست نگه میداشت. اتوبوس انگار میان کوههای گردنفراز که مدام بلندتر میشد، آب میرفت. اکنون نور خورشید بر قلهی کوهها میسایید، قلههای دوطرف تکثیر میشد، نوکشان تیزتر میشد و هیبتشان هراسآورتر. تیغهی کوهها همچون تبرهایی سیاه و عظیم جلو باد قامت میافراشت و باد در گذرگاهها زوزهیی ابدی میکشید.
مقیاس هرچه اطرافمان بود چندبرابر میشد و همهچیز بهصراحت بر تناسبی تازه تاکید میکرد.
این شیب ِپرپیچوخم که تمام شد خیال کردیم به نقطهی اوج ارتفاع رسیدهایم اما میان کوههای یخزدهیی که قلهشان بر قبلیها مشرف بود، شیب ِدیگری برابرمان پدیدار شد تیزتر و پیچاپیچتر از قبلی. اتوبوس سرسختانه بالا میرفت و در گذرگاهها هیچچیز جلوگیرش نبود، خویشاوندیاش به حشرات از صخرهها نزدیکتر بود و خود را بر پاهای مدورش جلو میکشید.
هوا روشن شده بود. ابرها لابهلای صخرههای چینخوردهی سخت چون سنگ چخماق پس میرفت و آسمان، دستوپنجهنرمکنان با باد ِتنگهها، پدیدار میشد.
وقتی آتشفشانها برفراز صخرههای سیاه ِتبرگون، راهنماهای جداکنندهی بادها، و بر ارتفاعاتی مشرف بر این صخرهها هویدا شد منزلت ِانسانی ِما به پایان رسید، همانطور که کمی پیشتر گیاه به غایت خود رسیده و بالاتر نیامده بود. ما دونترین موجودات بودیم، مشتی گنگ و بیخبر، در سرزمین لمیزرعی که هرچه بود حضور ِکاکتوسهای خاکستری ِنمدی بود که مثل گلسنگ، مثل شکوفههای زغالسنگ، به زمین ِبیخاک چسبیده بود. وجود ابرها را در ترازی بسیار پایینتر از ارتفاع محل حس میکردیم که بر درهها سایههای بزرگ میافکند و ابرهایی بلندتر میدیدیم که بشر ِپرسهگرد هرگز آنها را در مختصات ِدنیای انسانیاش نمیدید.
بر ستون ِفقرات ِسرزمین ِسرخپوستان بودیم، بر یکی از مهرههاش، تاج ِکوهستان آند که میان قلههای پیرامونی شکلی شبیه ِدهان ماهی داشت که برفها را میبلعد، بادهای در تلاش ِرسیدن از این اقیانوس به آنیکی را میشکند و خرد میکند. دهانههایی را دور میزدیم آکنده از ویرانههای پوستهی زمین، چاههای مخوف تاریکی، یا ایستاده بر لبهی صخرههایی متروک، غمناک چون حیوانات ِسنگشده. ترسی خاموش مرا در حضور ِاین عظمت قله و قعر در بر گرفته بود. تکتک رازهای مه که بر دو پهلوی این جادهی حیرتانگیز موج میگرفت نشان از احتمال وجود ِاعماقی ژرف، ژرف همچون فاصلهیی که ما را از زمینمان جدا میکرد، زیر این پیوستگی ِغشایی داشت. زمین و حیوانات، درختان و نسیمهاش دور از اینجا، دور از یخ صلب و بیجنبشی که قلهها را سفید میکرد، یکسره چیزی دیگر بود. دنیایی سرشته برای بشر که طنین غرش ارگ توفانهای مسیلها و اشکفتها تکاناش نمیداد. یک لایه ابر این سرزمین ِلمیزرع ِسنگی را از زمین ِموجود جدا میکرد. مخاطرات ِزمینی که در این شیبهای آتشفشانی، در سنگهای رسوبی ِقلهها، به همه صورتی در کمین نشسته بود پشتام را لرزاند و پس از ساعتها پیمودن سربالایی بهآسودگی ِبسیار متوجه شدم با شروع سراشیبی لندیدن این ماشین مفلوک و سست که ما را میبرد قدری آرام گرفت...
... آدلانتادو دست بلند کرد و بهسوی محل معدن طلا اشاره کرد. یانس به جستوجوی گنجهای زمین از ما جدا شد. چه تنها است آن معدنچی که نمیخواهد یافتههاش را با کسی قسمت کند، آزمندانه معامله میکند، دروغ میگوید و همچون حیوانی که دُم بر زمین میکشد تا ردپایی باقی نگذارد جای قدمهای خود را پاک میکند. لحظهی روبوسی و خداحافظی با این مرد دهاتی که نیمرخی همچون آخایوس داشت، که آثار هومر را میخواند، که انگار وابستهی ما شده بود، احساساتمان گل کرد. امروز ستارهی راهنمای او در حرص ِآن فلز گرانبها بود که موکنای را به شهر ِطلا تبدیل کرده بود و بنابراین در راهی پرماجرا قدم میگذاشت.
میل داشت هدیهیی به من و روساریو بدهد و چون غیر از لباس ِتناش چیزی نداشت کتاب اودیسهاش را به ما داد. «زن ِتو» این هدیه را شادمانه پذیرفت، خیال میکرد داستانی از انجیل است و مایهی بختیاریمان میشود. تا من بخواهم روساریو را از اشتباه در بیاورم یانس از ما دور شده بود و در راه قایقاش بود، در نور سپیدهدم، با سینهی عریان و پارویی که بر شانه انداخته بود، تجسد ِزندهی اولیس بود. پدر پدرو او را با دعایی روانه کرد و در آبراههیی باریک که به بندرگاه شهر میرسید به راهمان ادامه دادیم. آخر حالا که مرد یونانی رفته بود میشد راز را برملا کرد: آدلانتادو شهری بنا کرده بود. از چند شب پیش که رازنگهدار ِراز شهر شده بودم ذرهیی از تکرار این جمله خسته نمیشدم. این جمله تخیلام را بیش از نام نفیسترین جواهرات برمیانگیخت...
شهری بنا کردن. من شهری بنا کردم. او شهری بنا کرد. فعلی صرفشدنی بود. یک نفر میتوانست موسس شهری باشد...
http://www.vandadjalili.com/articles/...
خرید کتاب رد گم
جستجوی کتاب رد گم در گودریدز
معرفی کتاب رد گم از نگاه کاربران
Carpentier Proust آمریکای لاتین است. استفاده از زبان و پروسس آن نمیتوان با هیچ یک از نویسندگان اسپانیایی مقایسه شود. داستان ساده با روایت پیچیده و ثروت زبانشناسی شدید.
مشاهده لینک اصلی
اوه من احساس می کنم کمی خیس. رؤیای این رمان چنین عجیب و غریب، خودخواه و فریب خورده است که من واقعا نمی توانم توصیف کنم که چگونه او را نادیده می گیرم. اول از همسرش بیرون می ریزد، سپس او معشوقه اش را می میراند، سپس او یک زن را برده و عبادت مردانه اش می کند. خوب غم و اندوه چگونه کسی می تواند به طور جدی به این طغیان خودخواهانه دست یابد؟ من فکر کردم آیا این کتاب در مورد خود فریب یک مرد است که به تحقیر و تمجید جنسی خود تحسین می کند و کسی که احساسات خود را نسبت به خود احساس می کند، زمانی که زنان را مانند گوزن رفتار می کند؟ خوب، من تعجب می کنم اگر این چیزی است که کارپنتر در نظر گرفته است. منظورم این است که اگر این یک کتاب عمیقا وحشیانه با یک راوی کاملا غیرقابل اعتماد باشد، من می توانم آن را به دو ستاره ارتقا دهم. اما متأسفانه، من فکر می کنم نویسنده واقعا میخواهد خواننده را به طور جدی این زباله را بگیرد، بنابراین من با یک ستاره مواجه هستم. به طور خلاصه، این کتاب هیچ ویژگی بازخرید ندارد. هدر دادن زمان خواندن آن. من می توانم جعبه ای را که می گویم Ive کتابی را که توسط Alejo Carpentier خوانده ام، تیک بزنم. همه چیز.
مشاهده لینک اصلی
** هشدار اسپویلر ** مراحل از دست رفته شروع می شود در ریاضی به خاک سپرده شد، ایجاد یک تجربه ناراحت کننده و گیج کننده به عنوان خواننده احساس سردرگمی خود را روایت و احساس خود را از دست داده است. Alejo Carpentier ماهرانه شخصیتی را شکل می دهد که خواننده ممکن است لزوما دوست ندارد، اما این یک ابزار عمدی است تا واقعیتی را برای ایجاد جهان ایجاد کند. راوی کامل نیست، و برای فصل های زوج اول خواننده می آید برای درک نقص های او و نیز احساس خود را از دست داده است. خواننده ممکن است در مورد انتخاب کارنتین اشتباه شود که رمان را با توضیح ازدواج راوی را شروع کند، اما همانطور که داستان در حال پیشرفت است و ما راوی را در تعامل با دیگر زنان می بینیم، متوجه می شویم که احساسات پیچیده ای دارد درباره زنان. در حالی که ما دائما با او همدردی نمی کنیم، ما می رویم تا او را درک کنیم. هنگامی که راوی شروع به گرفتن کنترل زندگی خود می کند، توضیحات از افکار راوی به تجربه او با جهان اطراف او تغییر می کند. Carpentier به طور جدی تصویر ذهن جنگل را در ذهن خواننده ایجاد می کند، با استفاده از چنین کلمات عمیق و جادویی که خواننده شروع به حل و فصل در محل، همانطور که راوی می کند. ما دیدگاه راوی را از جهان می بینیم و موقعیت او در آن تغییر می کند به عنوان پیشرفت رمان، به ویژه در تعریف گسترده ای از موسیقی او مشهود است. موسیقی از آهنگ های ارکستر سمفونی سنتی غرب و آهنگسازان به شمار می آید تا صداهایی از طبیعت را در بر بگیرد. سفر این خواننده را از طریق تکامل عاطفی راوی می گیرد، و همچنین داستان داستان راوی را از طریق استفاده از ارتباطات موسیقی با خاطرات توسعه می دهد. توضیح جنگل به پایان رمان چنان غنی شده است که خواننده احساس شوک راوی را در هنگام بازگشت به «دنیای غربی» را به خود جلب می کند. Carpentier نویسندهی درخشان واقع گرایی جادویی است که از توصیف به بالاترین تواناییهایش استفاده میکند تا خواننده را به مسیر راوی تبدیل کند و درسهایی را که اشتباهات راوی را باید آموزش دهد، یاد میگیرد. مراحل از دست رفته
مشاهده لینک اصلی
مراحل از دست رفته، برای من، یک رمان بود که علامت را با جزئیات ناخوشایند و داستان متمایز از دست داد. این خواندن به چالش کشیدن بود، زیرا این طرح اغلب با توضیحات حیرت انگیز از آنچه در اطراف او اتفاق می افتد، شکسته شد. مسلما، بدون این روایت ها، رمان، در طول، نصف تعداد صفحات خواهد بود. در حالی که Carpentier شاید پیامهای پنهانی زیادی را در سراسر متن گنجاند، به عنوان یک فردی که از خواندن رمانهای ساده لذت می برد، خودم را در تلاش برای ادامه خواندن از طریق گذرهای طولانی و گیج کننده ادامه دادم. سبک نوشتن آن به خواننده امکان می دهد احساسات را که راوی تجربه می کند تجربه کند. در تلاش خود برای کشف خود، راوی در جنگل به معنای واقعی کلمه و ذهنی گم شده است و به عنوان یک خواننده، در متن از بین می رود. بنابراین، شاید این رمان، یک استعاره گسترده برای جنگل و پیچیدگی آن است. فقدان اطلاعات در سراسر رمان نیز خواندن و به همین ترتیب خواننده را ناراحت کرد. نام روحانی یا مکان دقیق هرگز در معرض آن قرار نگرفته و جزئیات دیگر همچنان مخفی نگه داشته می شود و به آرامی در جریان داستان قرار می گیرد. یک مثال از این در صفحه 179 است، زمانی که راوی با بیان اینکه \"من اکنون درک راز Adelanto را می دانم،\" شروع می شود. \"اما راز او در جمله بعدی معلوم نیست؛ به جای آن بعدا در داستان نشان داده شده است. داستان متمایز از مراحل از دست رفته نیز منجر به نارضایتی من شد. بعد از اینکه یک سوم از متن را درک نکردید، حداقل کاری که Carpentier انجام می داد، این بود که رمان خود را یک پایان خوب بدست آورد. با این حال، پایان به طور غیرمنتظره بود، و جزئیات در مورد آنچه که اتفاق می افتد با Rosario، روث و Mouche است ناشناخته است. پس از اتمام آخرین صفحه، من با صدای بلند گفتم: \"من از طریق 287 صفحه فقط برای پایان دادن به این موضوع ادامه دادم!\" صادقانه بگویم، اگر مجبور نبودم این کتاب را برای یک کلاس بخوانم، احتمالا خواندن گذشته از دو صفحه اول را ادامه نداده است. بنابراین، اگر شما مثل من هستید و از رمان های واضح و روشن که قطعه های آنها پیچیده و پیچیده است لذت ببرید، من این رمان را توصیه نمی کنم.
مشاهده لینک اصلی
بررسی کتاب \"Los pasos perdidos\" که توسط آقای Dusty نوشته شده است، قطعا در میان رایجترین و متداول ترین نظریات است که همیشه با آن مواجه شده است. بیشتر از آنکه آشکار است که این کتاب کتاب را به طرز ماهرانه و خیره کننده خواند، او حتی حوادث مهمی را که در داستان اتفاق می افتد، متوجه نمی شود. آنچه او به طرز وحشتناکی میگوید «مردی بدون چهره» این است که مردی به جای زنان در دنیای مدرن نگاه کند و اینکه یک زن به خودش نگاه میکند، و آنقدر ارزان نیست که بتواند به راحتی استخراج کند موضع بسیار مشکل و ناقص از یک کتاب و آن را به عنوان آنچه که باید بگوییم. به عنوان مثال، آنچه که او در مورد رویداد در کابین بین روساریو و راوی می نویسد در حالی که Mouche تماشا می کند، یک مدرک کامل است که پسر آن کتاب را با توجه به اهمیت ندیده است، در واقع او نمی داند چه اتفاقی افتاده است درست قبل از این صحنه در جزیره بین Mouche و یان، که دلیل اصلی رفتار راوی است. او حتی به روایتگر می پیوندد (و خود را چهره اش می نامد - «خود کارپنتر»)، «گنبدی واقعی» از شیطان، آنچه را که او واقعا خود را به عنوان یک زندگی سازگار و اعتقاد به لا socià © tà © اگر کسی کسی را پیدا کند که این معیوب را پیدا کند، من تعجب می کنم که چگونه چهار ستاره از آن را به دست می آورند. اما پاسخ بسیار ساده است. متفکر همیشه باید بر این نکته تأکید دارد که چه نظریات مشابه برند موجود است. و همانطور که همه ما می دانیم، Los pasos perdidos به عنوان یکی از بهترین آثار ادبیات نوشته شده در قرن بیست و هشتاد و به همین ترتیب متفقین آزاد است که بگوید او سخن می گوید و کتاب را کاملا بی معنی می گوید. اما هرگز ذاتا دلپذیر و همه دیگر مخالفان گرد و غبار و سایه. این کتاب یک کتاب عالی درباره طبیعت بشر و دوران مدرن است. هیچ ردی از جنبشی در آن وجود ندارد، برای کسی که مغز دارد آن را بخواند. این در اولین فرد است، به طوری که خواننده بتواند به همراه راوی به جلو برود و درک بهتر وضعیت انسانی در جهان که به دوران عصبانیت و عصبانیت پوسیدگی دچار شده است، به دست آورد.
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب رد گم
... اینجا کارهای تکنیکی را بهراحتی میآموختند، بعضی فرآیندها را، که هنوز در کشورهای باسابقهتر محتاطانه آزموده میشد، همچون فعالیتی معمولی انجام میدادند. بازتاب پیشرفت را میشد در چمنهای مرتب، زرقوبرق سفارتخانهها، تکثر ِانواع نان و شراب و خودبینی تجار دید که عمر قدیمیهاشان به روزهای مخوف پشهی تب زرد قد میداد. بااینهمه ناگهان چیزی شبیه گردی زهرآگین، گردی شبحگونه، فسادی ناملموس، زوالی جامع، بهشکلی اسرارآمیز در هوا پخش میشد، آنچه باز بود میبست و آنچه بسته بود باز میکرد، محاسبات را به هم میریخت، چگالی ِنسبی را دستخوش تناقض و تضمینها را بیفایده میکرد. سر ِصبحی آمپول ِسرمهای بیمارستانی از قارچ پر میشد و دقت ِابزارهای دقیق از بین میرفت، الکل در بطریها میجوشید، انگلی ناشناس که به سم ِسمپاشها رویینتن بود به نقاشی روبنس در موزهی ملی حمله میکرد و مردم، ترسخورده و متاثر از حرفهای نهانی ِپیرزنی سیاهپوست که پلیس نمیتوانست پیداش کند، شیشههای بانکی را فرو میریختند که دخلی به ماجرا نداشت. همهی آنها که محرم اسرار شهر بودند در چنین وضعیتی توجیهی تکراری را میپذیرفتند: «کار ِکِرم است!» هیچکس کرم را ندیده بود. اما کرم بود و هنرش را در مختل کردن اوضاع نشان میداد، وقتی میآمد که هیچکس انتظار نداشت و محکخوردهترین و مطمئنترین تجربیات را بیفایده میکرد...
... اتوبوس از شیب بالا میکشید، محورهاش ناله میکرد، باد ِسرد را شیار میزد و در آستانهی پرتگاهها چنان رعشه میگرفت و بهسختی حرکت میکرد که انگار هر شیب را به بهای آسیبی شدید به چارچوب لکندهاش پشت سر میگذارد. چارچرخهی محزونی با سقف سرخرنگ بود که از شیبها بالا میرفت و بالا میرفت، وزناش را بر چرخهاش میانداخت و خود را در میانهی دیوارههای تقریباً قائم ِتنگه راست نگه میداشت. اتوبوس انگار میان کوههای گردنفراز که مدام بلندتر میشد، آب میرفت. اکنون نور خورشید بر قلهی کوهها میسایید، قلههای دوطرف تکثیر میشد، نوکشان تیزتر میشد و هیبتشان هراسآورتر. تیغهی کوهها همچون تبرهایی سیاه و عظیم جلو باد قامت میافراشت و باد در گذرگاهها زوزهیی ابدی میکشید.
مقیاس هرچه اطرافمان بود چندبرابر میشد و همهچیز بهصراحت بر تناسبی تازه تاکید میکرد.
این شیب ِپرپیچوخم که تمام شد خیال کردیم به نقطهی اوج ارتفاع رسیدهایم اما میان کوههای یخزدهیی که قلهشان بر قبلیها مشرف بود، شیب ِدیگری برابرمان پدیدار شد تیزتر و پیچاپیچتر از قبلی. اتوبوس سرسختانه بالا میرفت و در گذرگاهها هیچچیز جلوگیرش نبود، خویشاوندیاش به حشرات از صخرهها نزدیکتر بود و خود را بر پاهای مدورش جلو میکشید.
هوا روشن شده بود. ابرها لابهلای صخرههای چینخوردهی سخت چون سنگ چخماق پس میرفت و آسمان، دستوپنجهنرمکنان با باد ِتنگهها، پدیدار میشد.
وقتی آتشفشانها برفراز صخرههای سیاه ِتبرگون، راهنماهای جداکنندهی بادها، و بر ارتفاعاتی مشرف بر این صخرهها هویدا شد منزلت ِانسانی ِما به پایان رسید، همانطور که کمی پیشتر گیاه به غایت خود رسیده و بالاتر نیامده بود. ما دونترین موجودات بودیم، مشتی گنگ و بیخبر، در سرزمین لمیزرعی که هرچه بود حضور ِکاکتوسهای خاکستری ِنمدی بود که مثل گلسنگ، مثل شکوفههای زغالسنگ، به زمین ِبیخاک چسبیده بود. وجود ابرها را در ترازی بسیار پایینتر از ارتفاع محل حس میکردیم که بر درهها سایههای بزرگ میافکند و ابرهایی بلندتر میدیدیم که بشر ِپرسهگرد هرگز آنها را در مختصات ِدنیای انسانیاش نمیدید.
بر ستون ِفقرات ِسرزمین ِسرخپوستان بودیم، بر یکی از مهرههاش، تاج ِکوهستان آند که میان قلههای پیرامونی شکلی شبیه ِدهان ماهی داشت که برفها را میبلعد، بادهای در تلاش ِرسیدن از این اقیانوس به آنیکی را میشکند و خرد میکند. دهانههایی را دور میزدیم آکنده از ویرانههای پوستهی زمین، چاههای مخوف تاریکی، یا ایستاده بر لبهی صخرههایی متروک، غمناک چون حیوانات ِسنگشده. ترسی خاموش مرا در حضور ِاین عظمت قله و قعر در بر گرفته بود. تکتک رازهای مه که بر دو پهلوی این جادهی حیرتانگیز موج میگرفت نشان از احتمال وجود ِاعماقی ژرف، ژرف همچون فاصلهیی که ما را از زمینمان جدا میکرد، زیر این پیوستگی ِغشایی داشت. زمین و حیوانات، درختان و نسیمهاش دور از اینجا، دور از یخ صلب و بیجنبشی که قلهها را سفید میکرد، یکسره چیزی دیگر بود. دنیایی سرشته برای بشر که طنین غرش ارگ توفانهای مسیلها و اشکفتها تکاناش نمیداد. یک لایه ابر این سرزمین ِلمیزرع ِسنگی را از زمین ِموجود جدا میکرد. مخاطرات ِزمینی که در این شیبهای آتشفشانی، در سنگهای رسوبی ِقلهها، به همه صورتی در کمین نشسته بود پشتام را لرزاند و پس از ساعتها پیمودن سربالایی بهآسودگی ِبسیار متوجه شدم با شروع سراشیبی لندیدن این ماشین مفلوک و سست که ما را میبرد قدری آرام گرفت...
... آدلانتادو دست بلند کرد و بهسوی محل معدن طلا اشاره کرد. یانس به جستوجوی گنجهای زمین از ما جدا شد. چه تنها است آن معدنچی که نمیخواهد یافتههاش را با کسی قسمت کند، آزمندانه معامله میکند، دروغ میگوید و همچون حیوانی که دُم بر زمین میکشد تا ردپایی باقی نگذارد جای قدمهای خود را پاک میکند. لحظهی روبوسی و خداحافظی با این مرد دهاتی که نیمرخی همچون آخایوس داشت، که آثار هومر را میخواند، که انگار وابستهی ما شده بود، احساساتمان گل کرد. امروز ستارهی راهنمای او در حرص ِآن فلز گرانبها بود که موکنای را به شهر ِطلا تبدیل کرده بود و بنابراین در راهی پرماجرا قدم میگذاشت.
میل داشت هدیهیی به من و روساریو بدهد و چون غیر از لباس ِتناش چیزی نداشت کتاب اودیسهاش را به ما داد. «زن ِتو» این هدیه را شادمانه پذیرفت، خیال میکرد داستانی از انجیل است و مایهی بختیاریمان میشود. تا من بخواهم روساریو را از اشتباه در بیاورم یانس از ما دور شده بود و در راه قایقاش بود، در نور سپیدهدم، با سینهی عریان و پارویی که بر شانه انداخته بود، تجسد ِزندهی اولیس بود. پدر پدرو او را با دعایی روانه کرد و در آبراههیی باریک که به بندرگاه شهر میرسید به راهمان ادامه دادیم. آخر حالا که مرد یونانی رفته بود میشد راز را برملا کرد: آدلانتادو شهری بنا کرده بود. از چند شب پیش که رازنگهدار ِراز شهر شده بودم ذرهیی از تکرار این جمله خسته نمیشدم. این جمله تخیلام را بیش از نام نفیسترین جواهرات برمیانگیخت...
شهری بنا کردن. من شهری بنا کردم. او شهری بنا کرد. فعلی صرفشدنی بود. یک نفر میتوانست موسس شهری باشد...
http://www.vandadjalili.com/articles/...
خرید کتاب رد گم
جستجوی کتاب رد گم در گودریدز
مشاهده لینک اصلی
اوه من احساس می کنم کمی خیس. رؤیای این رمان چنین عجیب و غریب، خودخواه و فریب خورده است که من واقعا نمی توانم توصیف کنم که چگونه او را نادیده می گیرم. اول از همسرش بیرون می ریزد، سپس او معشوقه اش را می میراند، سپس او یک زن را برده و عبادت مردانه اش می کند. خوب غم و اندوه چگونه کسی می تواند به طور جدی به این طغیان خودخواهانه دست یابد؟ من فکر کردم آیا این کتاب در مورد خود فریب یک مرد است که به تحقیر و تمجید جنسی خود تحسین می کند و کسی که احساسات خود را نسبت به خود احساس می کند، زمانی که زنان را مانند گوزن رفتار می کند؟ خوب، من تعجب می کنم اگر این چیزی است که کارپنتر در نظر گرفته است. منظورم این است که اگر این یک کتاب عمیقا وحشیانه با یک راوی کاملا غیرقابل اعتماد باشد، من می توانم آن را به دو ستاره ارتقا دهم. اما متأسفانه، من فکر می کنم نویسنده واقعا میخواهد خواننده را به طور جدی این زباله را بگیرد، بنابراین من با یک ستاره مواجه هستم. به طور خلاصه، این کتاب هیچ ویژگی بازخرید ندارد. هدر دادن زمان خواندن آن. من می توانم جعبه ای را که می گویم Ive کتابی را که توسط Alejo Carpentier خوانده ام، تیک بزنم. همه چیز.
مشاهده لینک اصلی
** هشدار اسپویلر ** مراحل از دست رفته شروع می شود در ریاضی به خاک سپرده شد، ایجاد یک تجربه ناراحت کننده و گیج کننده به عنوان خواننده احساس سردرگمی خود را روایت و احساس خود را از دست داده است. Alejo Carpentier ماهرانه شخصیتی را شکل می دهد که خواننده ممکن است لزوما دوست ندارد، اما این یک ابزار عمدی است تا واقعیتی را برای ایجاد جهان ایجاد کند. راوی کامل نیست، و برای فصل های زوج اول خواننده می آید برای درک نقص های او و نیز احساس خود را از دست داده است. خواننده ممکن است در مورد انتخاب کارنتین اشتباه شود که رمان را با توضیح ازدواج راوی را شروع کند، اما همانطور که داستان در حال پیشرفت است و ما راوی را در تعامل با دیگر زنان می بینیم، متوجه می شویم که احساسات پیچیده ای دارد درباره زنان. در حالی که ما دائما با او همدردی نمی کنیم، ما می رویم تا او را درک کنیم. هنگامی که راوی شروع به گرفتن کنترل زندگی خود می کند، توضیحات از افکار راوی به تجربه او با جهان اطراف او تغییر می کند. Carpentier به طور جدی تصویر ذهن جنگل را در ذهن خواننده ایجاد می کند، با استفاده از چنین کلمات عمیق و جادویی که خواننده شروع به حل و فصل در محل، همانطور که راوی می کند. ما دیدگاه راوی را از جهان می بینیم و موقعیت او در آن تغییر می کند به عنوان پیشرفت رمان، به ویژه در تعریف گسترده ای از موسیقی او مشهود است. موسیقی از آهنگ های ارکستر سمفونی سنتی غرب و آهنگسازان به شمار می آید تا صداهایی از طبیعت را در بر بگیرد. سفر این خواننده را از طریق تکامل عاطفی راوی می گیرد، و همچنین داستان داستان راوی را از طریق استفاده از ارتباطات موسیقی با خاطرات توسعه می دهد. توضیح جنگل به پایان رمان چنان غنی شده است که خواننده احساس شوک راوی را در هنگام بازگشت به «دنیای غربی» را به خود جلب می کند. Carpentier نویسندهی درخشان واقع گرایی جادویی است که از توصیف به بالاترین تواناییهایش استفاده میکند تا خواننده را به مسیر راوی تبدیل کند و درسهایی را که اشتباهات راوی را باید آموزش دهد، یاد میگیرد. مراحل از دست رفته
مشاهده لینک اصلی
مراحل از دست رفته، برای من، یک رمان بود که علامت را با جزئیات ناخوشایند و داستان متمایز از دست داد. این خواندن به چالش کشیدن بود، زیرا این طرح اغلب با توضیحات حیرت انگیز از آنچه در اطراف او اتفاق می افتد، شکسته شد. مسلما، بدون این روایت ها، رمان، در طول، نصف تعداد صفحات خواهد بود. در حالی که Carpentier شاید پیامهای پنهانی زیادی را در سراسر متن گنجاند، به عنوان یک فردی که از خواندن رمانهای ساده لذت می برد، خودم را در تلاش برای ادامه خواندن از طریق گذرهای طولانی و گیج کننده ادامه دادم. سبک نوشتن آن به خواننده امکان می دهد احساسات را که راوی تجربه می کند تجربه کند. در تلاش خود برای کشف خود، راوی در جنگل به معنای واقعی کلمه و ذهنی گم شده است و به عنوان یک خواننده، در متن از بین می رود. بنابراین، شاید این رمان، یک استعاره گسترده برای جنگل و پیچیدگی آن است. فقدان اطلاعات در سراسر رمان نیز خواندن و به همین ترتیب خواننده را ناراحت کرد. نام روحانی یا مکان دقیق هرگز در معرض آن قرار نگرفته و جزئیات دیگر همچنان مخفی نگه داشته می شود و به آرامی در جریان داستان قرار می گیرد. یک مثال از این در صفحه 179 است، زمانی که راوی با بیان اینکه \"من اکنون درک راز Adelanto را می دانم،\" شروع می شود. \"اما راز او در جمله بعدی معلوم نیست؛ به جای آن بعدا در داستان نشان داده شده است. داستان متمایز از مراحل از دست رفته نیز منجر به نارضایتی من شد. بعد از اینکه یک سوم از متن را درک نکردید، حداقل کاری که Carpentier انجام می داد، این بود که رمان خود را یک پایان خوب بدست آورد. با این حال، پایان به طور غیرمنتظره بود، و جزئیات در مورد آنچه که اتفاق می افتد با Rosario، روث و Mouche است ناشناخته است. پس از اتمام آخرین صفحه، من با صدای بلند گفتم: \"من از طریق 287 صفحه فقط برای پایان دادن به این موضوع ادامه دادم!\" صادقانه بگویم، اگر مجبور نبودم این کتاب را برای یک کلاس بخوانم، احتمالا خواندن گذشته از دو صفحه اول را ادامه نداده است. بنابراین، اگر شما مثل من هستید و از رمان های واضح و روشن که قطعه های آنها پیچیده و پیچیده است لذت ببرید، من این رمان را توصیه نمی کنم.
مشاهده لینک اصلی
بررسی کتاب \"Los pasos perdidos\" که توسط آقای Dusty نوشته شده است، قطعا در میان رایجترین و متداول ترین نظریات است که همیشه با آن مواجه شده است. بیشتر از آنکه آشکار است که این کتاب کتاب را به طرز ماهرانه و خیره کننده خواند، او حتی حوادث مهمی را که در داستان اتفاق می افتد، متوجه نمی شود. آنچه او به طرز وحشتناکی میگوید «مردی بدون چهره» این است که مردی به جای زنان در دنیای مدرن نگاه کند و اینکه یک زن به خودش نگاه میکند، و آنقدر ارزان نیست که بتواند به راحتی استخراج کند موضع بسیار مشکل و ناقص از یک کتاب و آن را به عنوان آنچه که باید بگوییم. به عنوان مثال، آنچه که او در مورد رویداد در کابین بین روساریو و راوی می نویسد در حالی که Mouche تماشا می کند، یک مدرک کامل است که پسر آن کتاب را با توجه به اهمیت ندیده است، در واقع او نمی داند چه اتفاقی افتاده است درست قبل از این صحنه در جزیره بین Mouche و یان، که دلیل اصلی رفتار راوی است. او حتی به روایتگر می پیوندد (و خود را چهره اش می نامد - «خود کارپنتر»)، «گنبدی واقعی» از شیطان، آنچه را که او واقعا خود را به عنوان یک زندگی سازگار و اعتقاد به لا socià © tà © اگر کسی کسی را پیدا کند که این معیوب را پیدا کند، من تعجب می کنم که چگونه چهار ستاره از آن را به دست می آورند. اما پاسخ بسیار ساده است. متفکر همیشه باید بر این نکته تأکید دارد که چه نظریات مشابه برند موجود است. و همانطور که همه ما می دانیم، Los pasos perdidos به عنوان یکی از بهترین آثار ادبیات نوشته شده در قرن بیست و هشتاد و به همین ترتیب متفقین آزاد است که بگوید او سخن می گوید و کتاب را کاملا بی معنی می گوید. اما هرگز ذاتا دلپذیر و همه دیگر مخالفان گرد و غبار و سایه. این کتاب یک کتاب عالی درباره طبیعت بشر و دوران مدرن است. هیچ ردی از جنبشی در آن وجود ندارد، برای کسی که مغز دارد آن را بخواند. این در اولین فرد است، به طوری که خواننده بتواند به همراه راوی به جلو برود و درک بهتر وضعیت انسانی در جهان که به دوران عصبانیت و عصبانیت پوسیدگی دچار شده است، به دست آورد.
مشاهده لینک اصلی